روایت سقوط یک شهر؛ ‘قلب من کابل در کوله آبی جا نشد’

رویینا شهابی
روزنامه‌نگار

بی بی سی فارسی

رویینا شهابی، روزنامه‌نگار افغان و کنشگر حوزه زنان آخرین روزهای پیش از سقوط کابل و احساساتش را از قدم به قدم پیشروی نیروهای طالبان روایت کرده است. او با بیش از یک دهه فعالیت اجتماعی، پس از سقوط کابل موفق شد از کشورش خارج شود؛ اما از این «تبعید ناخواسته به نام مهاجرت» دردمند است. روایت او را در مجموعه صد زن بخوانید.

پرده اول
خط
سکانس اول: نمی‌توانم ذهنم را آرام کنم. معده دردم دوباره شدت گرفته و مدتی‌ست بدون داروهای معده دیگر از پس‌اش بر نمی‌آیم. شهر آبستن ناآرامی‌ست، دردش زیاد شده و انگار این درد را با خلوص ویژه‌ای به من و به ما تزریق می‌کند. همین چند شب پیش بود، بله دقیقا ۱۲ اسد/مرداد همین سال، که طنین الله اکبر کابلی‌ها در حمایت از نیروهای ‌‌‌‌امنیتی و مخالفت با طالبان، انگار مرهمی ‌موضعی شد بر تن دردمند شهر که تسکین بخشید و کابل آن شب توانست چند ساعتی ‌بی‌درد چشم برهم بگذارد و با تمام زخم‌های عفونی‌‌‌اش بخوابد.

صد زن بی‌بی‌سی ۲۰۲۱؛ چه کسانی در فهرست امسال هستند؟
سکانس دوم، سقوط هرات: خبر غافلگیری و گرفتاری اسماعیل خان، جهادی شناخته شده و رهبر خیزش مردمی ‌در هرات، صبور قانع، والی و حسیب صدیقی، رئیس‌‌‌‌امنیت ملی هرات در شبکه‌های اجتماعی دست به دست می‌شود. به آنان گفته‌‌‌اند به قول اردوی (سپاه) ظفر بروند ‌‌‌‌اما وقتی آن جا می‌رسند با صحنه‌ای رو به رو می‌شوند که خلاف انتظارشان است. طالبان ویدیویی از صحبت‌های اسماعیل خان و عکس‌های او با حالتی خموده و متاثر را به نشر می‌سپارند تا هواخواهان و رهبران بیرونی‌شان کام‌شان شیرین شود. هرات سرو همیشه ایستاده و مقاوم، هرات صدای رسای فرهنگ و تمدن، ده روز در محاصره بود و مقاومت کرد و ‌‌‌‌امید بخشید‌‌‌‌ اما بالاخره دست‌های نامریی پشت پرده، دست راست مادر (وطن) را قطع می‌کنند و هرات درد جان‌سوز سقوط را تجربه می‌کند.

سقوط هرات وحشت و تلخی را چندین برابر حجم می‌بخشد. هرات از منظر استراتژیک برای دولت افغانستان از اهمیت زیادی برخوردار بود. این شهر بزرگ چند هفته پس از خروج نیروهای نظامی‌‌‌‌‌‌‌ آمریکا و ناتو از افغانستان به چنگ طالبان افتاد. در حالی که تا موعد رسمی‌ و اعلام شده خروج نظامی‌‌‌‌‌‌‌آمریکا از افغانستان هنوز چند هفته باقی است.

پرده دوم
خط
سکانس اول، سقوط مزارشریف: عطامحمد نور و مارشال دوستم که موظف بودند از شهر دفاع کنند به سمت بندر حیرتان و کشور ازبکستان رفته‌‌‌اند. مزار شریف شهر عرفان مولا علی، شهر عارفان و عاشقان، چهارمین شهر بزرگ سرزمین مادری، در یک مرداد تلخ در پی حملات طالبان سقوط می‌کند. ساعاتی قبل از آن نیز منابع دولتی تایید کردند که طالبان مراکز ولایت لوگر، کنر و پکتیکا را تصرف کرده‌اند. خبرهایی که می‌خوانم مثل هلیله سیاه تلخ است. می‌گویند ارتش مقاومتی نمی‌کند و معاملاتی پس پرده اتفاق افتاده که‌‌‌‌‌‌‌آمریکاییان و پاکستانی‌ها نقش اصلی را دارند. پاسگاه‌ها یکی پی دیگری بدون خشونت و درگیری به دست طالبان می‌افتند و تناقض بین توییت‌های مقام‌های دولتی و ‌‌‌‌امر واقع، بر پریشانی و بهت آن قدر افزوده که حالا دیگر همه می‌دانیم چه در انتظارمان است.

سکانس دوم، سرباز در سنگر: سرباز لاغر‌‌‌اندام بدخشانی با پوست آفتاب سوخته و چشمان قهوه‌‌ای روشن با حالتی مستاصل و شوکه، بر دیوارهای دست‌ساز سنگر تکیه داده و تفنگ پر از گلوله را با دست راست رو به روی خود نگه داشته است. نگاه‌‌‌اش انگار کوک شده روی نوک تفنگ و روی صورت خاک آلود و تکیده‌‌‌اش،‌‌‌ اشک‌های سرد، نقاشی غمگین ترین رودخانه‌ها را کشیده‌‌‌اند. بوت‌های سربازی هنوز پاهایش را قرص نگاه داشته و عزم و نیروی یک انقلاب کبیر در درون‌‌‌اش فوران می‌کند. هم‌سنگری دوان دوان از راه می‌رسد و با پرخاش بر سرش فریاد می‌زند که «تو هنوز این جا نشسته‌‌ای و چُرت می‌زنی، نادان؟ بلند شو. فرار کن که‌‌‌‌ آمدند!» رشته به هم بافته ذهن سرباز از هم می‌گسلد، با دست چپ رودخانه‌های غمگین صورت را به هم می‌زند و زیر لب می‌گوید: «من سربازم! تفنگ‌ام هنوز پُر است؛ کجا بروم؟ پس وطن چه می‌شود؟»

سکانس سوم، اضطراب از دست دادن: در کافه‌‌ کوچکی در چهار راهی پل سرخ کابل با چند دوست نشسته‌ایم. همه حیران و نگرانند. یکی به دیگران می‌گوید «چی پلان (برنامه) دارید؟ کابل هم به زودی سقوط می‌کند باید قبل از آن بیرون شویم. طالبان با آدم‌هایی مانند ما مدارا نمی‌کنند». یکی می‌گوید «راست می‌گویی ‌‌‌‌اما چاره چیست؟ چه کنیم کجا برویم؟» یکی دیگر‌‌‌‌ اما هنوز ‌‌‌‌امید دارد و می‌گوید «کابل به این زودی سقوط نمی‌کند. سقوط کابل شرم بزرگی‌ست برای‌‌‌‌‌‌‌آمریکایی‌ها! شاید تفاهمی ‌صورت بگیرد و حکومت ‌‌‌اشتراکی موقت به میان آید ‌‌‌‌اما سقوط کابل بعید به نظر می‌رسد.»

یک دوست روزنامه‌نگار نظرش این است که «اگر طالبان کابل را محاصره اقتصادی کنند و جمعیت پنج میلیونی آن را تحت فشار بگذارند؛ چاره‌‌ای جز تسلیم برای کابل نمی‌ماند». یک نفر هم می‌گوید «سربازان ‌‌‌‌‌‌‌آمریکایی هنوز اینجا هستند ‌‌‌‌اما دیگر اعتمادی به این‌ها نیست. اگر اتفاقی بیفتد آنان از کابل محافظت نخواهند کرد البته اگر به نیروهای‌‌‌‌ امنیتی دستور تسلیم و واگذاری ندهند؛ به‌‌‌‌‌‌‌آمریکایی‌ها نیازی نداریم. ارتش کابل را حفظ می‌کند» و در این میان کسی می‌پرسد «تو چی نظر داری؟ چیزی نگفتی؟» ‌‌می‌گویم «نمی‌خواهم وطنم را ترک کنم. نمی‌خواهم دوباره دشواری مهاجرت را تجربه کنم.»

سکانس چهارم، سقوط کابل: صبح است، می‌خواهم بروم دفتر تا برخی وسایل شخصی‌‌‌‌‌ام را که جمع کرد‌‌‌‌‌م به خانه بیاورم. سوای اینکه اوضاع بحرانی و ملتهب است؛ من مدتی‌ست دیگر انگیزه‌‌ای برای ادامه کارم ندارم و می‌خواهم تمرکزم را روی نوشتن کتابم و برخی مقالات بگذارم. می‌خواهم به راننده زنگ بزنم که در روی صفحه موبایل پیام واتساپِ یکی از دوستان می‌آید که اگر خانه هستی بیرون نرو که اوضاع هیچ خوب نیست! می‌نویسم چی شده؟ و فورا به چندین دوست و آشنا پیام می‌دهم. یکی از‌‌‌ آشنایان پیام می‌دهد که «ارگ ریاست جمهوری در حال تخلیه‌شدن است و همه کارمندان در گریز اند».

ساعت ۹ صبح است و من موبایل به دست و پریشان رو به روی تلویزیون نشسته‌‌‌‌ام و طلوع‌نیوز را دنبال می‌کنم تا ببینم چه شده؟ شب قبل به وحید عمر، مشاور رئیس جمهور پیام دادم و گفتم ‌«هارون نجفی‌زاده در صفحه توییترش نوشته رئیس جمهور پیام استعفایش را ثبت کرده است؛ حقیقت دارد؟» در پاسخ می‌نویسد: «غلط است». پیام رییس جمهور نشر شد. ساعت ۹:۱۰ دقیقه، نشرات طلوع عادی است. ‌‌‌‌اما پیامی ‌دریافت می‌کنم که می‌گوید طالبان به دروازه‌های کابل رسیده‌‌‌اند و ارگ هم کاملا تخلیه شده فقط رییس جمهور و چند نفر دیگر هستند و بقیه همه فرار کرده‌‌‌اند.

ذهنم تقلاهای پایانی خود برای تسلی را شروع می‌کند، نه این خبرها منبع دقیقی ندارد، کابل سقوط نمی‌کند. نمی‌شود تسلیم خبرها شد. چطور ممکن است طالبان بعد از بیست سال سرمایه‌گذاری و سازندگی و مبارزه ما، دوباره بر شهرمان حاکم شوند؟ پس این همه تلاش خارجی‌ها و زحمات ما چه می‌شود؟ این دموکراسی، این نهادسازی، این حجم از پولی که ‌‌‌‌‌‌‌آمریکایی‌ها برای مبارزه با تروریسم خرج کردند؛ مگر ممکن است همه بیهوده باشد و بر باد برود؟ بعد از ظهر شده، مشغول همین درگیری‌های ذهنی‌‌‌ام که یک دوست زنگ می‌زند و می‌گوید رییس جمهور و تعدادی از مقام‌ها کشور را ترک کردند و این یعنی تیر خلاص!

پرده سوم
خط
سکانس اول، پس از سقوط: همین چند روز پیش برای بی‌بی‌سی فارسی یادداشتی فرستاده بودم در نقد و بررسی فیلم “اسامه” ساخته صدیق برمک که زندگی زنان زیر سایه طالبان را به تصویر کشیده بود. ظهر امروز در کمال ناباوری، کابل پس از دو دهه تلاش و تخصیص سرمایه برای آبادانی، مجددا به دست طالبان سقوط کرد. سر مادر (وطن) را قطع کردند. کابل سر مادر بود. مادری که دست‌ها و پاهایش را قطع کردند. ناخن‌هایش را کشیدند تا از درد به خود بپیچد و او با تنه‌‌ای بدون دست و پا و غرق در خون هنوز ایستاده بود. ‌‌‌‌اما اکنون مادر بدون سر بدون ذهن، بدون کابل دیگر زنده نخواهد ماند. کابل سقوط کرد و مادر مُرد. و من تراژدی دردناک مرگ مادر وطن را آن‌گاه که پرچم سه رنگ را از بلندای اهتزازِ “جمهوریت” پایین کشیدند و بیرق تک رنگ خود را ظفرمندانه بر جایش کوبیدند، با تمام وجود و به پهنای صورت گریستم.

سکانس دوم، ترک وطن: طالبان بیش از یک ماه است بر شهر مسلط شده‌‌‌اند. آمریکایی‌ها رفتند و عملیات شتابزده خروج پایان یافت. خروج اضطراری و عملیات شتاب‌زده تخلیه خارجی‌ها و شهروندان افغانستان، سرخط تمام خبرهای جهان شده و قصه آن آدم‌ها که به بال‌های هواپیماهای نظامی ‌‌‌‌آمریکایی آویزان شده بودند، نَقل مجلس همه جهانیان شده است. جمعیت انبوه پشت دروازه‌های غیرنظامی و نظامی ‌ورودی فرودگاه کابل، کشته شدن نزدیک به ۲۰۰ نفر در اثر حمله انتحاری در یکی از ورودی‌های فرودگاه که داعش مسئولیت آن را پذیرفت و داستان‌های پیرامونی، فاجعه‌‌ای تیترساز برای رسانه‌های بین المللی شده و ادامه شوک و ماتم برای ما.

تاریکی دوباره حاکم شده و من هنوز هستم. در تشییع جنازه کابل حضور یافتم. فاتحه‌‌‌اش را خواندم. بوی تن شهر و چهره‌‌‌اش آن قدر تغییر کرده که من بیگانگی در زادگاهم را تا نهایت سلول‌های استخوان‌هایم حس کردم. و آن‌گاه از تمام هویتم، قلبم و آسمان آبی وطن و مبارزات و روزنامه و زنان و آدم‌ها و خیابان‌ها و کافه‌ها و کاشانه‌‌ای که ذره ذره‌‌‌اش را با تلاش و زحمت ساخته بودم، فقط یک کوله پشتی آبی از خاطرات‌‌‌‌ام را برداشتم به شانه آویزانش کردم و به سمت تبعیدی ناخواسته به نام مهاجرت، در مسیر برهوتی مبهم و گنگ و جدا افتاده از هویت و معنا گام نهادم. و من هرچه تلاش کردم نقاشی‌های دیوارهای شهر و صدای احمدظاهر و استاد سرآهنگ و کوچه کاه فروشی و قلعه نُه برجه و باغ بابر در آن کوله پشتی جا نشدند.

 

نظر شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button