تابوت آرزوهایم

نویسنده: انسیه نجفی

سکوت مبهمیِ، همه جا حکم فرماست. من، در لباس سفید بلند عروسی کنار تابوت خالی ایستاده ام. اطرافم پر از جمعیت است؛ اما، هیچ کس حرفی نمی‌زند. گویا، همه گنگ‌شده‌است. نگاه‌ام به‌بیرق ملی‌که پهلوی تابوت، سر خاک افتاده است، می‌چسپد.
در میان انبوهی از مردم، مرتضا را می‌بینم که سراپا گل‌پوش، طرفم می‌آید. با دیدن مرتضا، خوشحال می‌شوم. از او می‌پرسم: کی از وظیفه برگشتی؟ میگه: همین امروز! با چشم طرف تابوت اشاره می‌کنم، می‌گویم: این برای چیست؟ ما این‌جا چه‌می‌کنیم؟ در حالی‌که نگاه‌اش در نگاه‌ام بخیه‌می‌خورد، می‌گوید: این “تابوتِ آرزوهای ما” است! می‌لرزم، حیران و سرگردان فقط به او نگاه می‌کنم. زبانم بندشده‌است. از وحشت، نفسم بند شده‌است. شدیدن تکان‌می‌خورم. بیدار می‌شوم! زود زود و با تاکید می‌گویم، خدایا شکر، خواب بوده! دروغ‌است ان‌شاالله!

بدنم سست و بی‌حال شده بود. سراپا غرق عرق شده بودم؛ عرق سرد! سر بستر نشسته بودم. مرتضا، تابوت، بیرق و انبوه جمعیت در پیش چشمانم موج می‌زند. صدای مرتضا در سلول‌های مغزم می‌پیچید که می‌گفت: تابوت آرزوهای‌ماست!

خواستم، به‌مرتضا تماس‌‌گیرم. موبایلم را روشن کردم. ساعت موبایل دوبجه شب را نشان‌می‌داد. با خود گفتم، نه، دیشب در گزمه بوده، باید ده ای‌وقت شب بیدارش نسازم. از جایم بلند شده به‌سمت پنجره اتاقم رفتم. سرم را به‌پنجره تکیه دادم. به‌آسمان صاف و ستاره‌های که می‌درخشید، چشم دوختم. همه جا سکوت و تاریکی دلگیری حاکم بود. تصویر خوابی‌که دیده بودم، در ذهنم می‌پیچید. با نگاه کردن به‌فضای بیرون و درخشش ستارگان، کم‌کم آرامشم را به دست آوردم و خدا را شکر گفتم که همه‌اش خواب بود و گذشت؛ ولی قلبم آرام نبود. خواب از چشم‌هایم رفته بود. در بین این‌همه تاریکی و سکوت به‌فکر مرتضی فرو رفتم.
*****

مرتضا، پسر قد بلندی بود. همیشه، کاکل سیاه‌اش را چپه شانه می‌کرد. سادگی در چشم‌های قهوی اش موج‌می‌زد. چهره گرم و گندم‌گونش، توجه هر کسی را به خود جلب می‌کرد.

خانه مرتضا در همسایه‌گی ما بود. من و مرتضا هم‌بازی کودکی یک‌دیگر بودیم. اگر لحظه‌ای جنگ و قهر‌ می‌‌کردیم، زود آشتی و دوست می‌شدیم. همیشه باهم دوست بودیم. همین‌گونه که همزاد و هم‌‌سایه بودیم، تاصنف دهم باهم همصنفی نیز بودیم، تا این‌که پدر مرتضا که یگانه نان‌آور خانۀ شان بود، در یکی از معدن‌های ذغال سنگ دره‌صوف ولایت سمنگان زیر کوه کشته شد. بعد از آن، مرتضای19 ساله، سرپرستی خانواده‌اش را که شامل مادر و دو خواهر کوچکتر از خودش بود، به‌عهده گرفت و دیگر به مکتب نیامد.
مرتضا، روزهای سختی را سپری می‌کرد. وی با مزدورکاری‌های سخت و طاقت‌فرسا، روزگار می‌گذراند، تا این‌که فکر پولیس شدن به‌سرش زد و بهار سال بعد به صفوف پولیس ملی پیوست.

چهار بهارِ زندگی گذشت، من سال دوم دانشگاه بودم. از خواهران مرتضا می‌شنیدم که او در جاهای مختلف دایکندی وظیفه اجرا می‌کند، تا این‌که، یک روز مرتضا کاکای خود را خانه ما خواستگار روان کرد. پدرم از مرتضا خوشش می‌آمد و همیشه می‌گفت: مرتضا بچۀ باغیرت است، برای خودش مردی شده، کاش پدرش زنده بود تا این‌روزها را می‌دید. پدر و مادرم با این ازدواج موافقت کردند. هردوی ما از این پیش‌آمد، خوشحال بودیم. خانوادهای ما، ۱۸ ذی‌حجه را روز عروسی تعیین کردند.
حالا، دو هفته به عید غدیر مانده است و همه آمادگی‌ها برای برگزاری جشن عروسی گرفته شده است. مرتضا شب از سنگر برایم زنگ زده بود که من سه یا چهار روز به‌عید مانده، رخصتی می‌گیرم. به‌عنوان شوخی برایش گفتم که در این روزها، کجران بسیار جنگ است. مواظب خودت باشی که من را تنها نگذاری. پشت گوشی خندید و گفت: من کجا و مقام شهادت کجا؟

در فکر همین گیر و دارها بودم که دوباره به خواب رفتم. صبح تا دیر وقت خوابیدم. وقتی‌که از خواب بیدار شدم، خواستم به مرتضا زنگ بزنم؛ اما، این‌کار را نکردم. باخود گفتم؛ دیشب شیفت نگهبانی داشته، بهتر است مزاحم خوابش نشوم.

رفتم روی صفحه تلفنم، فیسبوکم را بازکردم، دیدم یکی از دوستانم درصفحه فسبوک‌اش پست کرده که: “شب گذشته در اثر حمله طالبان بالای نیروهای امنیتی در کجران، تعدادِ کشته و زخمی شده اند!” یک دفعه پیش چشمانم را خون گرفت. قلبم از تپش باز ماند. انرژی و قوت از پاهایم رفت. دنیا دور سرم چرخ‌می‌زد. ولی یک حس می‌گفت: نه، برای مرتضای من، اتفاق بدی نیفتاده است. با هزاران ترس و اضطراب، شماره مرتضا را گرفتم. در دل دعا می‌کردم ، خدایا! تو به من رحم کن که ناگهان تلفنش به صدا آمد:» شماره را که شما دایر نموده اید، از ساحه خارج و یا خاموش می‌باشد، لطفاً بعداً تماس بگیرید«. دو یا سه بار شماره‌اش را گرفتم، ولی بازهم خاموش بود. به شماره رجب رفیق اش زنگ زدم، بعد از مدتِ طولانی زنگ خوردن با صدای خسته جواب‌داد: سلام خواهر! من با تمام عجله گفتم: شماره مرتضا خاموش است، امشب بالای پوستۀ شما حمله شده، مرتضا کجاست؟ رجب بعد از مکثی، بریده بریده به سوالاتم جواب داد و گفت: شما نگران نباشید. مرتضا زخمی است و ما همه در کندک پایین شفاخانه ولایتی هستیم و شما هم به‌همان طرف بیایید. خودش فورا گوشی را قطع نمود، بدون این‌که به اعضای خانواده خبر بدهم، نمی‌دانم چطور خودم را پیش کندک رساندم. درست همان‌جای که چند روز پیش، همراه مرتضا خداحافظی کرده بودم، از داخل کندک صدای گریه به گوشم می‌آمد، اشک‌هایم، خودبه‌خود از چشمانم جاری می‌شد. با تمام توان خودم را داخل کندک رساندم روزی را دیدم که کاش هیچ وقت نمی‌دیدم؛ اجساد شهدا، ردیف بالای زمین غرق در خون افتاده بود با همان لباس‌های ابلق و پوتین‌های پولیسی که روزی مرتضا به‌آن‌ها افتخار می‌کرد و یک روکش سفید دیگر بالای‌شان انداخته بود. با دیدن آن‌ها، کم کم پیش چشمانم سیاهی سیاه می‌شد. دیگر. نمی‌توانستم، سرخی خون را تشخیص بدهم. جمعیت زیادی در اطراف شهدا جمع بود. رجب را دیدم که به سویم، می‌آید، بغض گلویم را می‌فشرد. توان سوال کردن را نداشتم. رجب با چشمان اشک‌بار به‌طرفم نگاه کرد و گفت: بیا بریم پیش مرتضا! من را به‌سمت اجساد رهنمایی کرد. در آن لحظه، تمام امید را که نسبت به‌زنده بودن مرتضا داشتم، از دست دادم.
به شهید اولی نه، به شهید دومی ایستاد شد و رو به من کرد و گفت: خواهر! این مرتضای قهرمان ماست! با شنیدن این حرف، گوش‌هایم کر شده بود. دیگر نمی‌توانستم چیزی را بشنوم‌. با تمام توان دستم را بردم کمی از پارچه سفید را کنار زدم، دیدم، کاکل سیاه مرتضایِ من، غرق در خون است. یک‌دفعه از خود بی‌خود شدم.
وقتی‌که به‌هوش آمدم، دیدم که کنار تابوت خالی چوبی روی خاک، در بغل خانم نا آشنایی هستم. تمام انرژی خود را جمع کردم و بلند شدم. من مثل یک جسد بی روح، آنجا ایستاده بودم. دیدم جسد مرتضا را از زیر خیمه که کفن به‌تنش کرده بودند، بیرون آوردند و در بین تابوت کنار من قرار دادند و پرچم سه رنگ افغانستان را بالایش کشیدند. حالا در کنار “تابوت آرزوهایم” ایستاده‌ام و تمام آنچه را که در خواب دیده بودم، از پیش‌چشمم می‌گذرد.

 

نظر شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button