سرودههای مهاجرانه
مهاجرانه
صادق زارع
ز کنج این جهان از من سلامم
سلام من بود بر دوستانم
ز هجران قلب من گردیده صد چاک
چو بلبل روز و شب اندر فغانم
همین بود تقدیر و این سرنوشتم
جدا گشتم ز خیل و همرهانم
قلم گردیده است همراز خوبم
اگر ایستاده ام یا که روانم
رهیدن ها ز قید غم بود سخت
خصوصا از غم فرزانهگانم
بهآخر روزی کرده بود خداوند
در این گوشه غذا و آب و نانم
بههر لحظه که یاد تان نمایم
بسوزد قلب و جان و استخوانم
کنید یاد همان زارع گَه و گاه
که حب تان بود بر قلب و جانم